نگاری,عشق ماماننگاری,عشق مامان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

نگار هدیه ای آسمانی

داستانک

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.   آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد: عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می ...
1 اسفند 1392

شعر

    توی حیاط خونه یک کبوتر نشسته دارم اونو می بینم انگار بالش شکسته شاید یه بچه ی بد سنگی زده به بالش بالش وقتی شکسته بد شده خیلی حالش کبوتر بیچاره! الهی برات بمیرم! الان برای بالت یه کم دوا می گیرم بالت رو زود می بندم اینکه غصه نداره حالت خوبِ خوب میشه پر می کشی دوباره     ...
1 اسفند 1392

بدون عنوان

شعر کودکانه زنگ ریاضی زنگ ریاضی به قلبم می نشینی همیشه بی اجازه مرا هل می دهی تو به دنیاهای تازه اگرچه از ته قلب تو را من دوست دارم ولی وقت مناسب بیا! لطفاً کنارم بیا بنشین به قلبم ولی تنها به یک شرط سر زنگ ریاضی حواسم را نکن پرت   ...
1 اسفند 1392